الههالهه، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
زندگی من و باباییزندگی من و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

الهه ی ناز من

در تدارک تولد یکسالگی

سلام سلام من سخت مشغول درست کردن و آماده سازی تم تولدت هستم عزیزم همونطور که قبلا هم قولش رو دادم دلم میخواست تولدت به نسبت جشن دندونیت مجلل تر و جذاب تر باشه برای تولدت تم رنگین کمون رو انتخاب کردم از طرفی هم دلم نمیخواست همه چیز رو آماده بگیرم برای همین فقط به لیوان و بشقاب و طرف پاپ کرن آماده بسنده کردم و بقیه چیزا رو خودم برات درست کردم عزیزم           و البته در حال دوخت لباست و همینطور ساخت تل سرت هم هستم . . .   ...
20 آبان 1397

هشتمین نمایشگاه بین المللی کتاب کردستان

از 18 تا 23 مهر نمایشگاه بین المللی کتاب تو سنندج برگزار شد واقعا از هر نظر عالی و کامل و جذاب بود مخصوصا بخش های کودکانه ش همینطور نمایش عروسکی که تو حسابی ازش خوشت اومده بود و قسمت نقاشی که تو نمی تونستی چیزی بکشی ولی مسئول مهربون اون غرفه به شما یه بادکنک قرمز داد که حسابی از دیدنش ذوق کردی عزیز دلم و همینطور انتشارات پرتقال که بهت یه عروسک پارچه ای شکل پرتقال دادن خییلی خوش گذشت و حسابی هم خرید کردیم کلی کتاب و وسایل آموزشی فکری برای شما و چند تا کتاب برای من و بابایی اینم عکسای اونجا           ...
20 مهر 1397

جشن دندونی الهه ناز من

عزیز دل مامان سلام مامان باز اومد با کلی تاخیر خوشبختانه جشن دندونیت 5 مهر به خوبی و خوشی برگزار شد و همه چیز باب میلم بود خیلی نخواستم شلوغ باشه چون هم تو خسته میشدی هم فکر نمیکنم برای جشن دندونی نیاز باشه که خیلی سور و سات مفصلی باشه ایشالا تدارکات مفصل بمونه برای تولدت گل نازم   اینا عکسای تزیینات خونه س                     اینم تزیینات غذاها و خوراکی ها             الی داره دو دندون قند میخوره از قندون بفرمایید نوش جون ...
5 مهر 1397

کلی تغییرات کوچیک و بزرگ برای الهه ی من

الهه ی ناز من اول از همه ببخشید که خیلی وقته که نتونستم این جا رو آپدیت کنم عزیز دلم این مدت خیلی درگیر تو بودم هم چهار دست و پا راه رفتن رو یاد گرفتی هم میتونی با دست گرفتن به مبل یا پشتی ها روی پاهای خودت وایسی و منم کلی قربون صدقه ت میرم     و یه چیز دیگه عسل مامان سه چها روزی میشد که خیلی بی قرار بودی و همش نق میزدی و خوابت کم شده بود من اصلا نفهمیدم علتش چیه تا اینکه دیروز با لیوان بهت آب دادم و حس کردم لیوان تق صدا میده وقتی خوب دقت کردم دیدم آره    وقتی لیوان میخوره به لثه ت تق صدا میده دستامو شستم و به لثه ت کشیدم و دیدم بله یه دندون کوچولو و خوشگل در اومده واااااااای...
17 شهريور 1397

روز دختر مبارک

هر چند تا قبل از بچه دار شدنم به اين مسئله جور ديگری نگاه ميکردم اما حالا که فکرش را ميکنم میبینم همیشه دلم می خواسته یک دختر داشته باشم... دختری با موهای بلندِ مشکی و چشم های درشتِ خندان، اسمش را ميگذاشتم "گیسو" و هر وقت دلم آشوب بود مینشاندمش روی زانوهايم و گیس هایش را میبافتم تا قلبم آرام بگیرد. حالا که فکرش را میکنم میبینم دلم ميخواهد "باران" هم داشته باشم   دختری لاغر و قد بلند که با صدایی مخملی برایم شعر بخواند. یک دختر تپل و مهربان با گونه های سرخ و گرد هم میخواهم اسمش را بگذارم "آلما" و موهایش را با شامپوی سیب بشویم تا حسودیِ موهای طلاییِ خواهرش "گندم" را نکند.. آدم برای د...
24 تير 1397

تولد یک سالگی ساغر دختر عمه ی مامان با تم کفشدوزک 7 تیر

تولد ساغر 5 تیر بود ولی چون عمه سعیده شیفت بود 6 تیر برگزار شد این اولین بار بود که تو میرفتی تولد خییییلی ذوق کرده بودی و با دست و جیغ بچه ها توام جیغ میزدی و میخندیدی   خلاصه که حسابی خوش گذشت البته جای بابایی واقعا خالی بود.  چون منو شما موندیم کرج و بابا 29 خرداد برگشت  چون دیگه مرخصی نداشت. در ضمن لباسای خودمون و لباس ساغر و غزل کار من بود. اینم عکسای شب تولد     ایشالا که صد ساله شی ساغر خانوم خوشگل ...
7 تير 1397

کتابفروشی بهمن کرج 28 خرداد

تعطیلات عید فطر رو همراه بابایی به کرج اومدیم و خونه ی مامان گلاله موندیم امروز با دایی رضا و مامان گلاله و بابایی رفتیم کتاب فروشی بهمن که دایی رضا برای کنکور سال بعد کتاب بخره. منم از اونجایی که واقعا دوست دارم شما با کتاب دوست باشی تصمیم گرفتم برات چند تا کتاب خوب بخرم. البته هیچ کدوم الان مناسب نیستن برات ولی ما خریدیم که برات نگه داریم.   اونجا میز و صندلی های کوچولو گذاشته بودن با مداد رنگی و کاغذ برای اینکه بچه ها نقاشی بکشن. توی فاصله ای که ما داشتیم دنبال کتاب میگشتیم، مامان گلاله شما رو گذاشته بود روی صندلی. توام که الهی قربونت بشم انقدر خوشگل و مؤدب نشسته بودی که انگار رفتی مدرسه. اینم عکسای تو و کتابا...
28 خرداد 1397

واکسن 6 ماهی

روز 20 خرداد رفتیم مرکز بهداشت و شما واکسن 6 ماهگیتو زدی عزیز دلم     وقتی برگشتیم خونه به خاطر تاثیر استامینوفن خوابیدی پیش خودم گفتم خدارو شکر که خیلی اذیت نشدی اما همین که غروب شد ، قبل از اینکه بابااینا افطار کنن تبت شروع شد.  اون شب تا صبح نه شما تونستی بخوابی نه من. اما همش فدای یه تار موت عزیز دلم     اینم یه عکس تب دار که بابایی ازت گرفته .     الهی قربونت بشم که با وجود تب بازم خوش اخلاق بودی و می خندیدی. ...
22 خرداد 1397

شله زرد نذری 15م ماه رمضان

سلام عزیز دلم روز 15 ماه رمضون که 10م خرداد میشد من و بابایی تصمیم گرفتیم که یه نذری بدیم برای سلامتی تو و شادی روح باباحاجی(بابای بابا)   تصمیم گرفتیم شله زرد درست کنیم با اینکه دست تنها بودم و غیر از خودم کس دیگه ای نبود که بتونه ازش بخوره(چون بابا و آیه روزه بودن) و کلی استرس داشتم که یعنی طعمش چطور شده ، اما خدارو شکر خوب و خوشمزه شده بود یه شابلون با ته ظرف یکبار مصرف درست کردم و با همون همه ی شله زرد ها رو تزیین کردم. قربونت برم که اون روز واقعا مراعات حال منو کردی و دختر آرومی بودی و تونستم به همه ی کارام برسم. اینم عکس چند تا از کاسه های شله زرد.     ایشالا که خدا قبول بکنه. ...
20 خرداد 1397