الههالهه، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
زندگی من و باباییزندگی من و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

الهه ی ناز من

عروسی روستا

واقعا که عروسی هایی که توی روستا گرفته میشن مخصوصا توی فصل بهار یه جور خاصی به آدم کیف میدن مثل عروسی یکی از فامیل های بابایی که توی روستا عروسیشون رو گرفته بودن هوای بهاری و تازه حسابی روح آدمو جلا میداد               ...
22 فروردين 1398

عید 98

  عکس سفره هفت سین امسالمون البته لازم به ذکره که اول این سفره روی میز عسلی چیده شده بود ولی بعد از چند بار پاتک ناموفق شما من و بابایی تصمیم گرفتیم روی اپن آشپزخونه بچینیمش   و این طوری شد که کنارش هم نتونستیم عکس بگیریم   شیرینی های امسال رو همه رو خودم پختم شیرینی مارمالادی شیرینی نعلی کوکی اسمارتیزی       انشاالله سالی پر از خیر و برکت برای همه مردم باشه ...
25 اسفند 1397

تولد یک سالگی ساغر دختر عمه ی مامان با تم کفشدوزک 7 تیر

تولد ساغر 5 تیر بود ولی چون عمه سعیده شیفت بود 6 تیر برگزار شد این اولین بار بود که تو میرفتی تولد خییییلی ذوق کرده بودی و با دست و جیغ بچه ها توام جیغ میزدی و میخندیدی   خلاصه که حسابی خوش گذشت البته جای بابایی واقعا خالی بود.  چون منو شما موندیم کرج و بابا 29 خرداد برگشت  چون دیگه مرخصی نداشت. در ضمن لباسای خودمون و لباس ساغر و غزل کار من بود. اینم عکسای شب تولد     ایشالا که صد ساله شی ساغر خانوم خوشگل ...
7 تير 1397

عروسی پسر دایی مامان

عزیز دلم 12 و 13 اردیبهشت عروسی آرمان پسر دایی من بود و من و شما برای اولین بار توی یه عروسی باهم شرکت کردیم برای همین دلم میخواست خیلی خاص باشه پس تصمیم گرفتم که لباس هامون ست باشن برای شب حنابندون یعنی چهار شنبه شب از اونجایی که پارچه لباس خودم خیییلی سنگین و کلفت بود یه پارچه دیگه برای تو گرفتم ولی همرنگ لباس خودم یعنی مشکی و طلایی  برای شب عروسی هم از پارچه ای که برای خودم لباس کردی سقزی دوخته بودم موند و برای شما یه پیراهن دوختم که پارچه ش ترکیب سفید و کالباسیه    واقعا بهت میومد نازگل مامان دیگه حسابی توی جمع معلوم بودیم و همه عاشق تو شده بودن مخصوصا که توهم حسابی خوش اخلاق شده بودی و توی بغل ...
14 ارديبهشت 1397
1