الههالهه، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
زندگی من و باباییزندگی من و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

الهه ی ناز من

دخترانه

دختر، زودتر راه می رود زودتر به تکلم می افتد زودتر به سن تکلیف می رسد اصلا انگار از همان اول، عجله دارد انگار هیچ وقت برای خودش وقت ندارد حتی بازی هایش، رنگ و بوی جان بخشیدن دارد چنان معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد؛ گویی سال هاست طعم شیرین مادری را چشیده است. دختر بودن یعنی همیشه عجله داشتن برای رساندن محبت به دستان دیگران دختر که باشی مهربانی ات دست خودت نیست خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند دل رحم می شوی؛ حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند دختر که باشی زود می رنجی، زود می بخشی، زود می گریی، زود می خندی تو مامورِ احساس، روی زمین هستی! بی تو و بازیگوشی هایت جهان می میرد دختر جان!  ...
6 خرداد 1397

عروسی پسر دایی مامان

عزیز دلم 12 و 13 اردیبهشت عروسی آرمان پسر دایی من بود و من و شما برای اولین بار توی یه عروسی باهم شرکت کردیم برای همین دلم میخواست خیلی خاص باشه پس تصمیم گرفتم که لباس هامون ست باشن برای شب حنابندون یعنی چهار شنبه شب از اونجایی که پارچه لباس خودم خیییلی سنگین و کلفت بود یه پارچه دیگه برای تو گرفتم ولی همرنگ لباس خودم یعنی مشکی و طلایی  برای شب عروسی هم از پارچه ای که برای خودم لباس کردی سقزی دوخته بودم موند و برای شما یه پیراهن دوختم که پارچه ش ترکیب سفید و کالباسیه    واقعا بهت میومد نازگل مامان دیگه حسابی توی جمع معلوم بودیم و همه عاشق تو شده بودن مخصوصا که توهم حسابی خوش اخلاق شده بودی و توی بغل ...
14 ارديبهشت 1397

اولین مطلب من برای دختر عزیزم الهه

دختر قشنگم سلام امروز شما 4 ماه و 7 روزته و من تصمیم گرفتم برات یه وبلاگ درست کنم که خاطرات خوب و شیرین بودن من و بابایی با تو رو این جا بنویسم میدونم شاید باید زودتر از اینها به فکر تهیه ی این وبلاگ میفتادم ولی به هر حال میخوام از این به بعد تمام خاطراتت رو اینجا برات بنویسم عکسای این چهار ماه رو هم برات توی گالری میذارم خیلی دوستت دارم عزیز مامان ...
26 فروردين 1397